امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

امیرحسین

اولین بازی

امروز جمعه ٢١مهر 1391 دیروز در وبلاگ خاله آسمونی خواندیم که با نی نی شیرخواره بازی کنین. امروز صبح خیلی خوردنی شده بودی. بابایی می رود و یکی از اسباب بازی های پلاستیکی را میاورد. می دهد دست. اصلا بهش توجه نداری! مدام دست و پا میزنی. بی خود نیست زود گشنه می شی. این عروسکت بوق دارد. بوقش را که میزنیم تو بی حرکت گوش می دهی. بعضی وقتها ابرو بالا می اندازی و پیشانیت خط میفتد. بعد خرس تخت پارکت را آوردیم. نور بامزه ای میدهد. موزیک هم میزند. نگاهت گاهی بهش گره می خورد.چندین بار در این دو سه روز از یه پهلو به پهلوی دیگر شدی!خودت تنهایی! گردنت را هم دیگر از یک طرف به طرف دیگر می بری. خنده هایت زیاد تر می شود. بعضی وقتها در خواب قهقه می زنی! ...
21 مهر 1391

اولین کلاس قران

پنجشنبه 20 مهر امروزه برای اولین بار باهم رفتیم کلاس حفظ قران. دیروز مسئول کلاس زنگ زد و گفت بیا با پسرتم بیا! دیگه بابایی هم تشویقم کرد و صبح باهم با بابابزرگ رفتیم کلاس. تو کلاس آروم بودی. ولی حواس همه را به خودت جلب کرده بودی. منم مدام دلم شور میزد که بیدار بشی و بهانه بگیری و حواس همکلاسی ها پرت بشه. خلاصه وقتی زمان شیرت شد بلند شدی و من بردمت تو یه کلاس دیگه. بعد از تموم شدن کلاس پدر بزرگ اومد دنبالمون. منم گوشیمو تو ماشین بابا جاگذاشته بودم. بنده خدا کلی معطل شد. کلاسش خیلی بهم چسبید. بعد از یک ماه. انشالله از هفته بعد میذارمت پیش مادری. خانه به هم ریخته شده. بابا بعد از نماز می افتد به جان آشپزخانه و دو ساعتی درش در...
20 مهر 1391

شیطونی

در اتاقم نشستم و دارم روی یک مساله کار می کنم.امیرحسین و مامان توی پذیرایی هستن. امیرحسین دارد شیر می خورد که صدایی بلند می شود. آنقدر بلند که من هم می شوم. انگار زنگ ایستگاه آتش نشانی را زده اند. بلند می شوم و میروم سراغ تشتک تعویض. مامان که میاوردش هنوز به مامان چسبیده و شیر مک میزند. میگذارمش روی تخت گریه می کند و نق میزند. مامان صدایش را کودکانه می کند و می گوید"  آرغمو نزدم از خوابم بیدارم کردین شیرمم نصفه موند." هر دویمان میخندیم. پسرک مارا نگاه میکند. داخل پرانتز:{امروز مامان نگذاشت بروم دفتر استادم به کارهای تحقیقاتی بپردازیم! می گوید هر روز که نیستی و دیر میایی امروز سه نفره باهم باشیم!/ منشی شرکت بعد از 2هفته که مدارکت را...
19 مهر 1391

تلوزیون

جدیدا جلوی تلویزیون که می خوابانیمت توجهت بهش جلب میشود. وقتی بغلت می کنیم کلی گردن میکشی و کنجکاو چراغ ها را نگاه می کنی. گردنت را هم کامل می چرخانی. امشب جلوی تلویزیون خوابیده بودی و محو تماشای تلویزیون پستانک می خوردی. بابا آمد کنار تشکت تا نشست،نگاهت از تلویزیون به سمت بابا رفت، پستانکت را در انداختی بیرون و شروع به دست و پازدن کردی. میخواهی بابا بغلت کند. عکس: پیشی ما در حال تماشای تلوزیون ...
18 مهر 1391

ما اومدیم...

واقعا الان خسته ایم. مامان امیرحسین از دیشب  ساعت 10 بستری شد و درد داشت تا اینکه امروز جمعه 17 شهریور پسر گلمون ساعت 8:30 به صورت طبیعی دنیا اومد. امروز امیرحسین تنها زایمان طبیعی بیمارستان خاتم بود و بقیه سزارین. و مامان حسابی در کشید و اذیت شد. ماجرا ها و احوالات مامانی و خاله ای وبابا  باشه برای بعد.. الان 28 ساعته نخوابیدم و اومدم خونه ناهار بخورم و وسایل بردارمو برم دوباره بیمارستان. امرحسین و مامانش و مامانم(مامان بابا) بیمارستانن. مامان مامان هم امروز جنگی دارن از شمال بر میگردن. این عکسای گل پسری ماست: قد 49 سانتی متر/وزن 3کیلو 190 گرم   ...
18 مهر 1391

آن شب که من پدر شدم...

*مامان الان بیمارستانه. اینها اوحوالات و ماوقع یه شب سخت و فراموش نشدنی واسه هممونه اما از زاویه حضور بابایی. باید منتظر باشیم تا مامانی هم بیادو برامون تعریف کنه. گرچه اونقدر خوب و مهربونه که فقط خوبهشو می گه و دردها و سختی هاشو پنهون می کنه... دیروز بعد از ظهر ساعت چهار و خردهای رسیدیم بیمارستان. مامان رفت بخش زایمان. از شانس ما دکتر محسنی هم بود، مریض داشت. خلاصه بعد از یه ساعت اومد و مامانو معاینه کرد. مامان با لب و لوچه آویزان آمد بیرون. گفت وقت زایمانه!! دکتر گفت برو ساعت 9-10 بیا اگه شرایطشو داشتی بستری می کنم. من و خاله جا خوردیم. مامان گفت ولی ما که عکس بارداری ننداختیم. نگران آماده کردن خونه بود. بهش اطمینان دادم...
18 مهر 1391

کوتاه از روز اول امیرحسین

تمام روز خوابی و اصلا بیدار نمی شی. تا الان طبق اطلاع رسیده خواب خوابی. برعکس نوزاد تخت بغلی. خیلی کم گریه کردی. اونقدر ساکتی که مامان بزرگ میاد چک می کنه نفس می کشی یا نه!حالا شاید این آرامش قبل از طوفانه!!! مامان چند بار بهت شیر داد و تو خوب میک می زنی. وسطش خوابت میبره و با مامان بزرگ هی ماساژت میدیم که چرتت نبره!! یه کار جالب امروز موقع ملاقات کردی. بعداز یکم شیر خوردن دهنتو سفت کردی و لبهارو رو هم فشاردی و هر کاریت کردیم دهنتو باز نکردی. من نمی دونم به نظرم میاد مثل یه آدم بزرگ همه چی رو درک می کنی!!کلی باهات حرف میزنم. بعد از ظهر یکم شیر خوردی و بعدشم همهشو بالا اوردی!! الانم لج کردی و لباتو سفت می کنی! و شیر نی خوری! رو ...
18 مهر 1391

اذان،اقامه، کربلا...

الان داشتم فیلم اذان و اقامه گفتن در گوش هایت را نگاه میکردم. چندین بار دیدم. سنت پیامبر است که زود اذان بگویند همانوقت که به دنیا میایی. من وقت تو را دستم دادند و شیر خوردی اینکار را کردم. مامانم تعجب از عجله ام کرد. راستی کامت را خاله با آب زمزم و تربت گرفت. به اصرار مامان. چه مامان خوبی که هنوز دردش تمام نشده وقبل از شیر دادن به تو به فکر شیره معنوی توست.خودش هم با خرمای مدینه افطار کرد، این روزه زایمان را! اما یک چیزی برایم جالب بود. در اذان و اقامه تو آرام بودی و شاید چرت میزدی. اندکی بعد پیشانی ات را بوسیدم و  آن در گوش راستت گفتم "السلام علیک یا ابا عبدلله" دو دستت را از دو طرف باز کردی و لرزدیدی! ادامه دادم " و علی الارواح ...
18 مهر 1391

بدون عنوان

با سلام اینترنت ما چند روزی بد بازی در میاره. بخاطر همین نمیتونیم سایتو به راحتی به روز کنیم. امیرحسین اومده خونه و همه اعضای خانواده در خدمتشن! بقیه اش را بعد از درست شدن اینترنت می نویسیم. خیلی از همه عزیزانی که به ما لطف داشتن بسیار ممنونیم. خیلی بزرگوارین و محبت کردین.
18 مهر 1391

بچه داری...

مامان دارد تلاش می کند چند خط خاطراتش را بنویسد،اگر تو بگذاری! که نمی گذاری. اینترنت هم بازی دارد. مسئول عوض کردن پوشک بابایی شده است!! کلی ماجرا داریم که باز اگر توب ذاری می نویسیم! دیشب تا صبح مدام شیر خوردی آروغ زدی خوابیدی و بعد بیدار شدی. مامان با تو بیدار بود. بابا هم از ساعت 3 به شما پیوست! دیگر دم اذان کولاک کردی از گریه! بعد از کارخرابی کردی،بابا و مامان عوضت کردن و شیرخوردی و خوابیدی!الان در بغل مامان بزرگ داری آروغ میزنی!چه کار پیچیده ای است این آروغ گرفتن از تو.مامان روی تخت بیهوش افتاده. بابا هم دارم میروم دنبال یک لقمه نان! پسر بسیار آرومی هستی در روز، بسیار معصومانه نگاه می کنی،اما در شب یکم شیطونیت میگره...
18 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد